ایلیا رفتش عروسی
سلام عشق من و بابا.سلام زندگیمون.اول بگم که دیشب میخواستم این پست رو برات بزارم که دقیقه ی نود لب تاپم مشکل پیدا کرد بابایی رو صدا زدم ببینه چی شده که زد پست دیشب رو پروند.خیلی غصه خوردم که زحمت دیشبم پرید.البته بگم که به آقای بابا توهین نشه با اینکه پست من رو خراب کرد ولی مخ کامپیوتر هستش و میدونم تقصیر اون نبود. به هر حال از نو مینویسم که دیشب یعنی شب جمعه از طرف خاله آزاده به عروسی دختر عمه اش دعوت شدیم اولش قصد نداشتیم بریم چون بابایی یه خورده به خاطر دیسک کمرش زیاد حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد.به اصرار اونا و بابا و مامانش پا شدیم رفتیم.مراسم رو توی یه تالار بزرگ گرفته بودن و از شانس...
نویسنده :
مامان و بابایی
22:38