ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

ایلیا نفس

ایلیا رفتش عروسی

  سلام عشق من و بابا.سلام زندگیمون.اول بگم که دیشب میخواستم این پست رو برات بزارم که دقیقه ی نود لب تاپم مشکل پیدا کرد بابایی رو صدا زدم ببینه چی شده که زد پست دیشب رو پروند.خیلی غصه خوردم که زحمت دیشبم پرید.البته بگم که به آقای بابا توهین نشه با اینکه پست من رو خراب کرد ولی مخ کامپیوتر هستش و میدونم تقصیر اون نبود. به هر حال از نو مینویسم که دیشب یعنی شب جمعه از طرف خاله آزاده به عروسی دختر عمه اش دعوت شدیم اولش قصد نداشتیم بریم چون بابایی یه خورده به خاطر دیسک کمرش زیاد حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد.به اصرار اونا و بابا و مامانش پا شدیم رفتیم.مراسم رو توی یه تالار بزرگ گرفته بودن و از شانس...
20 فروردين 1391

یه روز پر از شادی

                                         سلام پسر جون جونی من و بابا زله (اسم مستعار بابایی) .دیروز یه عالمه بهمون خوش گذشت.اولش بابایی دیروز ٥شنبه رو مرخصی گرفته بود.نهار رو توی خونه خوردیم و بعد از ظهر با امیر علی و بابا و مامانش رفتیم یه جای تفریحی زیبا که این فصل واقعا هواش خوبه واسه ی تفریح و خوردن یه ماهی کباب خوشمزه.ما خیلی اونجا رفتیم واسه ی ماهی خوردن و خریدن .  پارسال هم شما توی شکم من بودید وبا خونه ی عموت رفتیم.ولی امسال متفاو...
18 فروردين 1391

رایا خانم خوش اومدی

                             سلام مامانی.امروز رو با بابایی برای اولین بار در سا ل ٩١ رفتیم واسه ی خرید کردن.بیشترش برای تو بود با پولهایی که عیدی گرفتی یه عالمه لباسای خوشگل و خوش تیپ پسرونه و یه جفت کفش اسپرت و یه چند تا اسباب بازی خوشگل گرفتیم.وقتی کفشای جدیدت رو پوشیدی تا زانو خم شدی که چراغهاشو ببینی. عزیز دلم مبارکت باشه ایشالله لباس فارغ التحصیلی و دومادیت رو واست بخریم.خوب حالا اصل ماجرای بیرون رفتنمون اینجاست.سر راه که داشتیم بر میگشتیم من و بابا رضا تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمو...
16 فروردين 1391

خداحافظ عید 91

  سلام موش موشکم.امروز عید تموم شد.یه سال دیگه از عمر ما تموم شده و خوشگل مامان یه سال به عمر طول و دراز تو اضافه میشه.روزای خوبی رو با هم در این ١٣ روز گذروندیم و خییلی هم بهمون خوش گذشته از لحظه ی تحویل سال تا ماجرای دندون در آوردن تو در آخرین روزای تعطیلات .امیدوارم و آرزو میکنم که عزیز دلم هر سالی رو که شروع میکنی با شادی و خنده باشه .وجود تو و شیطونیا و خنده هایت باعث دو چندان شدن شادیهامون میشه.فرشته ی کوچکم من با وجود داشتن تو خیلی حسهای جدیدی پیدا کردم و دیگه هیچ کسی و هیچ چیزی نمیتونه باعث جلوی شاد بودن من بشه.من تا وقتی که تو و بابا رضا رو که خیلی دوسش دارم رو دارم دیگه غمی ندارم.ایلیا جان خدا رو شکر میکنم ک...
14 فروردين 1391

سیزده بدر با ایلیا

  دیروز همه رفتیم سیزده بدر که واقعا به یاد ماندنی و شاد بود.هوا از صبح کمی سرد بود و ما اولش میترسیدیم بریم بیرون تا تو سرما نخوری ناز نازی.ولی دیدیم هوا داره خوب میشه و زمین دیگه خیس نیستش.بابای امیر علی اومد دنبالمون و با خونه ی بابایی و خاله الی و دایی آرمان هم که یه سر رفت اصفهان و بخاطر اینکه سیزده بدر با ما باشه برگشت و رفتیم به باغ عمو علی که پسر خاله ی بابا عباسه.تا حالا چندین بار به اون باغ با صفا رفتیم ولی ایندفعه واقعا خوش گذشت.چشمای نازت با بیرون اومدن آفتاب باز نمیشد .منم یکی از کلاههای آفتابی خودم رو سرت گذاشتم و به صورت نازت ضد آفتاب مالیدم تا نسوزی ولی با وجود ضد آفتاب هم یه خورده قرمز شده بودی. یه عالمه با...
14 فروردين 1391

اولین مرواریدای سفید پسری

  آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی آخرش پس از ١٠ ماه انتظار پسری صاحب دو دندون مرواریدی سفید شد.مبارررررررررررررررررررررکه. قند عسل مامانی دو روزه از بیقراریهایت کم شده بود و تقریبا غذا هم میخوردی که متوجه شدیم دو نقطه ی سفید موقع خندیدنت میدرخشه. آره نفسم بالاخره بعد از این همه درد و اسهالی که طولانی شد و خیلی ضعیفت کرد از بی دندونی در اومدی .من و بابایی خیلی خوشحالیم و با شنیدن تق تق قاشق به دندونات کلی ذوق میکنیم.خنده هات هم خیلی ناز شده و آواهای جدیدی رو میگی.امروز هم واست جشن گرفتیم و آش دندونی پختیم و بین فامیل و همسایه ها قسمت کردیم. و همه بهمون تبریک گفتن...
12 فروردين 1391

شروعی تازه

سلام عسل مامان.خدا رو شکر میکنم که آغاز سال جدید رو با شادی و خوشی که بیشتر به بخاطر حضور تو فرشته ی کوچکم بود رو آغاز کردیم.تنها چیزی که واسمون مهم هستش داشتن تنی سالم کنار خونواده هست.نازم هر سال که از عمر ما آدما میگذره روز به روز دنیا در حال تغییر کردن است و ما هم سعی میکنیم خودمون رو با اون تطبیق بدیم.ولی این تطبیق دادن بیشتر به صورت ماشینی شده و کسی از تغییر کردن به سمت خوبی حرفی نمیزنه .من و بابایی سال جدید رو  با کلی تغییر آغاز کردیم و یه خونه تکونی حسابی به دلمون دادیم.آرزو میکنم تو نیز مانند ما بزرگترها با وارد شدن به سال تازه  که روح و فکر و رفتارمون رو که اگر در اشتباه باشه را به سمت راه درستش تغییر میدیم تو...
11 فروردين 1391

اولین عید ایلیا جان

            سلام عزیز دلم عید کوچولوی خوشگلم مبارک.همه ی عمرم صد سال به این سالها رو به چشم ببینی.نفسم اینقدر خوشحالم که اولین سالی هست که تو در کنار ما سر سفره ی هفت سین میشینی و میخوام یه عالمه بوست کنم.از لحظه ی تحویل سال برات بگم که چند دقیقه مونده بود به سال تحویل شما بیدار شدید و زود با کمک مادر جون تونستم آماده ات کنم.خیلی آروم و با حالت تعجب اومدی کنار سفره هفت سین نشستی و با تحویل شدن سال با خوشحالی ما تو هم شروع کردی به دست زدن تمام عمرم.امسال به افتخار تو سفره ی هفت سین رو خونه  خدودمون انداختیم و بابا عباس و مادر جون با خاله الهه و عمو تیمور و دایی ...
1 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد