ایلیا رفتش عروسی
سلام عشق من و بابا.سلام زندگیمون.اول بگم که دیشب میخواستم این پست رو برات بزارم که دقیقه ی نود لب تاپم مشکل پیدا کرد بابایی رو صدا زدم ببینه چی شده که زد پست دیشب رو پروند.خیلی غصه خوردم که زحمت دیشبم پرید.البته بگم که به آقای بابا توهین نشه با اینکه پست من رو خراب کرد ولی مخ کامپیوتر هستش و میدونم تقصیر اون نبود.
به هر حال از نو مینویسم که دیشب یعنی شب جمعه از طرف خاله آزاده به عروسی دختر عمه اش دعوت شدیم اولش قصد نداشتیم بریم چون بابایی یه خورده به خاطر دیسک کمرش زیاد حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد.به اصرار اونا و بابا و مامانش پا شدیم رفتیم.مراسم رو توی یه تالار بزرگ گرفته بودن و از شانس بد هم هوا دیشب سرد بود اونا هم اومده بودن توی حیاط تالار و همه داشتیم یخ میزدیم مخصوصا بچه کوچولوها.یکم بعد تو شیر خوردی و بغلم خوابت برد.تا موقع شام که من و خاله آزی تو و امیر رو دادیم دست باباهاتون و شما رو بردن توی ماشین که گرم بود.غذاتون رو توی ماشین بهتون دادیم و خوب شما رو پوشوندیم و رفتیم به ادامه ی مراسم برسیم تو هم با رقص نور اونجا سرگرم بودی و واسه ی خودت دست میزدی.بعد از مراسم حنا بندون دیگه شما خوابتون میومد و ما هم خداحافظی کردیم و اومدیم.با اینکه هوا سرد بود و شما هم کوچیک ولی زیاد به ما بد نگذشت و کلی خندیدیم.دخترای عمو علی هم که شب قبلش رفته بودیم مراسم عقد کنونشون اومده بودن و نوبتی تو رو واسم میگرفتن من خیلی دوسشون دارم چون همه جا خیلی هوای من و تو رو دارن.این چند روز رو خیلی خسته شدیم و کمتر پیش اومد خونه باشیم.ایشالله همیشه شاد باشیم و باشی همه ی وجودم.دوستتتتتت داررررررررررم جیگررررررررم