ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

ایلیا نفس

ایلیا و نمایشگاه کتاب

  سلام خوشگل مامان دیروز من و تو و بابایی هر سه با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب واسه ی خودمون و تو خریدیم.خیلی بهمون خوش گذشت من عاشق شیطونیای تو هستم کم کم داشتی اونجا با جیغ و داد اونم از فرط خوشحالی و شیطونیات احساساتت رو نشون میدادی .قربونت برم چند تا کتاب شعر و آموزش نقاشی و داستان واست گرفتیم و من و بابا هم مثل همیشه کلی کتاب واسه خودمون گرفتیم و امیدواریم تو هم مثل من و بابایی وقتی بزرگ بشی عاشق کتاب باشی واسه ی خودت یه کتاب خونه ی جدا داشته باشی. بوسسسس واسه ی دانشمند آینده ی کوچک من   ...
17 بهمن 1390

ایلیای بازیگوش

سلام ناناز من.امشب چند تا از عکسای بازیگوشیت رو موقع غذا خوردن برات گذاشتم.تا دایی آرمان هم ببینه چه خواهر زاده ی شیطونی داره.هر روز بهت زنگ میزنه تا واسش آق و نوق کنی و کلی از پشت تلفن برات ذوق میکنه.بزرگ شدی قدرشو بدون خیلی واسش عزیزی .با اینکه راهش دوره و چند ساله اصفهان زندگی میکنه ولی طاقت دوری تو رو نداره و خیلی دلش واست تنگ میشه  و هر وقت میاد که بهت سر بزنه کلی هدیه واست میاره.تو هم کلی با دایی سر و کله میزی و کاری میکنی که دایی موقع رفتن بی تابی کنه واست.الهی من قربون تو دایی های مهربونت بشم عزیزای دلم همتون رو دست خدا میسپارم و هر روز واسه ی سلامتیتون دعا میکنم. وقتی که آخر غذا به قابلمه حمله میکنی   وقت...
16 بهمن 1390

دو پسر وروجک ناز

مامانی امشب رفتیم خونه ی امیر علی جونم.دو تاییتون ماشالله هر کدوم از اون یکی شیطونتر بودید نمیدونستیم با کدومتون حرف بزنیم زودی یکی دیگتون حسودیش میشد.مجبور میشدیم نوبتی سوار تاب یا روروک بشید چون زودی جیغتون در می اومد از حسودی به همدیگه.ولی ما عاشق این شیطونیهاتون هستیم بدون شماها جمعمون صفایی نداره زندگیها.امیدوارم شما دو تا هم مثل من و مامان امیر جون که مثل دو خواهر با هم بزرگ شدیم توی یه محله تا وقتی که بزرگ میشید و ایشالله ازدواج کردید و بچه دار هم شدید با هم دوست باشید و مثل دو داداش مواظب هم باشید دوستون داریم عزیزای دلم. چند تا عکس شیطونیاتون در ادامه ی مطلبه حتما ببینی مامانی.      ...
14 بهمن 1390

اولین برف زمستونی پسری

آخی مامانی دیشب جات خالی وقتی داشت برف میومد تو خواب شیرین زمستونیت بودی احتمالا خواب منو میدیدی که با یه قاشق و دو تا شاخ رو سرم دنبالتم و میگم ایلیا کوچولو بخور بخور.شووووووووووخی بود ناز پسرم.دیشب خونه ی بابا عباس بودیم اینقدر هممون شوق زده شده بودیم از اومدن اولین برف زمستون که من و بابا رضا و دایی شاهرخ و خاله الی و عمو تیمور رفتیم در خونه و برف بازی کردیم. ناناز جات خالی بود برفها شکل گوله گوله بود.بابایی هم با یه بیل افتاده به جون برفها و منظره ی در خونه رو بهم زدش. ایشالله امروز اگه هوا خوب بود میریم برف بازی امشب هم خونه ی امیر علی نازم مهمونیم ببینم اونجا چقدر شیطونی میکنی با امیر جونی.حتما عکساتونو میزارم  که...
13 بهمن 1390

آرامش

مامانی چند مدته به کلی بد غذا شدی الان هم با کلی بد اخلاقی خوابیدی.هر روز غذاهاتو عوض میکنم که حداقل یه قاشق بخوری به سرم زده بود که برم اون قسمت از وبلاگت رو که ازت تعریف کردم رو حذف کنم.و به جاش از بد غذا شدنت بنویسم. خوبه  حداقل شیرت رو میخوری.بخدا میخوام از دستت گریه کنم دو هفته دیگه باید ببرمت چکاب پایان ٩ ماهگیت از همین الان ترس از برخورد دکترت رو دارم که بگه این بچه وزنش تغییری نکرده. پسرک نازم نمیدونم چت شده تو که قبل از مریضی بابایی خیلی خوب بودی احساس میکنم تقصیره منه باید توی اون اوضاع بدی که داشتیم بیشتر به فکرت میبودم.نانازم من دست بردار نیستم ایشالله کاری میکنم که بشی همون پسر خوبه ی مامان و بابا ...
11 بهمن 1390

بدون شرح

آهاااااااااااااااااااااااااای نفسسسسسسسسسسسسسسس دوسسسسسسسسسسسسسسسسستت داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااریم ...
10 بهمن 1390

یه روز خوش تعطیل

               پسر کاکل زری مامان و بابا؛ امروز رو خیلی شاد گذروند.آخه بعد از مدتها که بابایی مریض بود امروز تونست ما رو ببره پارک.با اینکه ٧ روز از ماه بهمن میگذره ما هنوز برفی ندیدیم و هوای امروز گرم و بهاری بود.تا دیدم هوا گرمه و مناسبه که تو بیرون بری بعد از یه صبحانه ی بامزه که واسه ی اولین بار خوردی یعنی چای شیرین شده با نون پنیر که چقدر هم حال میکردی از اینکه صبحونه ات با ما تفاوتی نداره. تند تند به بابایی نگاه میکردی و یه لبخند و یه لقمه و یه عالمه سر و صورت و لباس خودت و من و بابایی که تو پنیر مالمون کرده بودی.بالاخره بعد از کلی خندیدن به تو سه نفری زدیم بیر...
7 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد