ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ایلیا نفس

هموطنم

سلام فسقل مامان.چند روزی رو اصلا حوصله ی نوشتن نداشتم.این روزا همش پر از غم بود واسه هموطن های عزیزمون در آذربایجان شرقی که مدام زمین لرزه دامن گیرشون بود و متاسفانه خیلی از این عزیزان زیر آوار موندن و غم رفتنشون رو واسه بازمانده ها گذاشتن.خیلی ها بی خونه و زندگی شدن و خیلی ها بچه هاشون رو از دست دادن و خیلی های دیگه هم پدر و مادر و بستگانشون.همش توی اینترنت عکسا رو نگاه میکردم و پیگیر خبرا بودم که کاش کمتر این زلزله قربانی بگیره.من یه مادرم وقتی که با مریض شدن بچم میشینم سیر گریه میکنم حالا ای خدا وای به روزگار این عزیزان که جیگر گوششون رو به دل خاک بسپارن.الان که دارم این پست رو میزارم هنوز و هنوز بغض میکنم.هموطنم بهت تسلیت میگم و امیدوار...
4 شهريور 1391

اجابت دعا

                         سلام دلبندم.امروز یه حال عجیبی داشتم.آخه خدای مهربونم صدای ما رو شنید و شب گذشته در آخرین شب قدر ساعت 3 شب مادر بزرگ بابا رضا رفت پیش خدا.دو شب پیش رفتم دیدمش خیلی ناراحت کننده بود از اون لپهای قشنگش چیزی نمونده بود فقط استخوانهاش دیده میشد. خوش به سعادتش که چه شبی برای رفتن پیش معبودش برایش رقم خورده بود.از همین جا من و ایلیا جان هم به مامان زهرا که عمه اش بود و بابا رضا تسلیت میگیم.الان همه رفتن مراسم ختم منم بخاطر شما نتونستم برم چون کسی نبود که تو رو بزارم پیشش.ولی دیشب رفتم خونه ی عموی بابایی ...
23 مرداد 1391

شله زرد نذری ایلیا

سلام دلبندم.امروز نذری داشتیم.آخه مامانی واست نذر کرده بود و روز شهادت امام علی نذرش رو ادا کنه تا خدای مهربون نذر و نیاز مامان رو قبول کنه.ایشالله به حق این ماه عزیز و در این شبهای  قدر حاجات بنده های خدا برآورده بشه و خدای رحمن و رحیم ما رو مورد عفو و بخشندگی خودش قرار بده.الهییییییییییییییییی آمین.راستی امروز بهمون خبر دادن مادر بزرگ بابا رضا حالش خوب و نیست و چند روزه نمیتونه غذا بخوره و داره نفسهای آخر زندگیش رو به سختی میکشه.بابایی هم رفت به عیادتش وقتی برگشت خیلی دلش گرفته بود که مادر بزرگش که عمه ی مامان خودم هم هستش توی این وضعیت میدید. خدایا خدای خوب و مهربونم شفای همه ی بیماران و الخصوص بچه های کوچیک رو&nb...
20 مرداد 1391

این روزا.......

                    سلام به گل پسر مامان جون.اصلا دلم نمیخواد وقتی میام برات به پست جدید بزارم از مریضی و درد و غیره بگم.ولی چکاز کنم اینها هم جزٍیی از خاطراتت هستش و به قول قدیمیا بچه ها تا بزرگ میشن صد تا پوست عوض میکنن . 5 شنبه بردیمت پیش یه متخصص اطفال.چون دوباره بدنت قرمز شده بود و دون دون شدی و سرت رو هم اینقدر خوروندی که زخم شده بود.ایشون هم نظرشون با دکتر خودت یکی بود که شما حساسیت داری و ارثی بهت منتقل شده.راست میگفت هم خونواده ی بابایی و هم خونواده ی مامانی خیلی هاشون این حساسیت رو دارن.هم من و هم بابا رضا هم به خیلی از چیزه...
14 مرداد 1391

ماه رمضان ماه نور و رحمت

  سلام پسر گلم.امروز دومین روز ماه رمضان هستش و بابایی فقط روزه هستش.مامانی هم بخاطر اینکه به شما شیر میده معاف شده.ولی خیلی دلم واسه روزه گرفتن تنگ شده. وقتی که صدای اذان و مناجات میاد آدم میره به یه دنیای دیگه.از وقتی که توی دلم بودی الان سومین سالی هست که نتونستم بگیرمش.عیب نداره همین که بابایی رو بیدار میکنم واسه سحری خودش کلی ثواب داره.آخه نمیدونی که بابا چه خواب سنگینی داره دست کم باید 10 دفعه برم صداش کنم تا بیدار بشه و تازه خواب که از سرش پرید همش بهش باید بگم بخور دیر شد اذان گفتن.وای بابایی حلالم کن نشه غیبت واست.ولی مامان از ته دل راضیه که به بابایی میرسه تا روزش رو بگیره.ایشالله خدا طاقت همه ی مسلمانای روزه دار رو زیاد ک...
1 مرداد 1391

التهاب گوش

سلام گل باغ زندگیم.الههههههههههههههههههههههههههههههههههی این مامان بمیره ولی نبینه ایلیا جونش بازم مریضه.چند روزه مدام دستت توی گوشهات هستش و بیقراری.بازم بردیمت دکتر.بله به خاطر سرخکی که گرفتی گوش سمت چب عزیز دلم التهاب شدید داره و تا نزدیک پرده ی گوش خونی شده.دارمممممممممممممممممممممممممممم میمیررررررررررررررررررررررررم. ای خدا آخه چرا این طفل معصوم من این قدر مریضی و بلا سرش بیاد.کاش به جای تو این بلاها سر من میومد.امشب بهت آنتی بیوتیک مزخرفی دادم که تلخ بود.بمیرم که یک یخچالمون شبیه داروخانه شده و شما هم ازصبح که بیدار میشی تا بوق شب باید از این داروها بخوری.بدن نازت دیگه بوی قبلنا رو نمیده و همش بوی دارو اینا میدی.بازم الهههههههههههههه...
30 تير 1391

چهارده ماهگیت مبارک دلبندم

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس.سلام عزیز تر از جانم.تولدت مبارک خوشگلم.امروز چهارده ماهه شدی.ایشالله صد سالللللللللللللللللللللللللللللللله بشی.خوب دیگه پسرم داره بزرگ میشه.اما وزنت همون هشت و نیم کیلو هستش.در کل حال منو با این وزنت گرفتی.از بس دارم به همه جواب سوال پس میدم که چرا اینقدر ضعیفی همونجا میخوام کله ی طرف رو بکنم و بگم مگه خودتون بچه نداشتین؟خوب مال من از بس شیطونه نه میخوابه و نه میخوره.خدا رو شکر تازگیها یه سری کامل چکاب شدی و هیچ مشکلی نبود الا کم خونی.بله آقا شما کم خون تشریف دارین و من باید در روز دو نوبت قطره ی آهن بهت بدم.واقعا کار سختیه.بگذریم موش موشکم از همی...
27 تير 1391

عکس نفسم

                نفسم ایلیا جان مامان این روزا خیلی تنبل تشریف دارن. عکسهایی رو که الان برات میزارمشون تقریبا دو ماه پیش قبل از تولدت گرفتیم.فیلم تولدت آماده شده ولی من ازش راضی نیستم شاید ببرم بدم یکی دیگه دوباره مونتاژ کنه.الان شما خوابی و من فرصت کردم بیام توی وبت.این روزا هم سرمون شلوغه خونه رو گذاشتیم واسه فروش و هر روز مشتری میاد و میره.خسته شدم.خودمون هم دنبال یه خونه ی خوب و نو هستیم ولی پیدا نمیشه.به هر حال همه ی وقتم پر شده.اینقدر نمیخوابم چشمام قرمز شده.عیبی نداره فدای یه تار موی پسر قشنگم دوستت دارم نفسسسسسسسسسسسسس خان ...
26 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد