ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ایلیا نفس

تراشه های الماس

                                      سلام گلم.نمیدونم چرا تازگیها این کامپیوتر و لب تاب با من سر دشمنی دارن هر چی مینویسم میزنن میپرونن.این دفعه داشتم از موفقیتت مینوشتم که بدون هیچ گونه فشار آموزشی و کاملا با میل و رغبت خودت تونستی مرحله ی اول تراشه های الماس رو  پشت سر بزاری و کتاب اولش رو خودت میشینی و میخونی.ما سال گذشته واست سفارش دادیم ولی خودم صلاح در این دونستم که بعد از دو سالگی شروع به تمرین کنیم چون نمیخواستم واست فشار بیاد چون توی اوج شیطون...
15 مرداد 1392

یه حادثه ی بد....

سلام گل پسر مامانی.قبلا گفتم از اینکه توی این وبت از ناراحتی و غصه چیزی بنویسم متنفرم.هفته ی قبل داشتم از بلای 10 روزه ی ویروس جدید اسهال و استفراغ  که دامنگیرت شد مینوشتم که کامپیوتر هم از درد و غصه ی من فیوزش پرید و من نتونستم اون طومار غم رو واست  ثبت کنم.از دیروز بگم که وقتی بابایی ساعت 5 و نیم از سر کار اومد تو هنوز چرت نیم روزیت رو نزده بودی و شیطونی میکردی.از خوشحالی اینکه بابا از سر کار اومد توی تخت خوابت کنار دست من و بابایی شروع کردی بالا و پایین پریدن که در یه لحظه  با شدت افتادی روی لبه ی تخت و سرت خورد بهش که متاسفانه ابروی سمت راستت شکست و فوری بردیمت بیمارستان و گفتند باید بخیه اش کنیم خیلی عمیقه هر کار میکردیم...
6 مرداد 1392

سلام به تابستون گرم...

    شیرین پسرم سلامممممممممممممممم.خوشگل پسرم سلاممممممممممممم. الان ٨ روز از فصل تابستون گذشته و هوا هم تا بخوای گرم شده. اصلا نمیبرمت بیرون فقط غروبها یا همراه بابایی یا ٣ نفری میریم شهربازی و کلی واسه خودت بدو بدو میکنی.این اصطلاح خودت هستش که تا پا میزاری بیرونی میگی ایلیا بدو بدو.از پسرم بگم که این روزا سرش به نقاشی و  زبان انگلیسی و شعر و یاد گرفتن قرآن گرم شده.شاید کسی بگه هنوز واست زوده ولی من اصراری به این اموزشها ندارم.شبها وقت خوابت وقتی شعر میخونم اون رو یاد میگیری.هر شب هم دو سوره ی قرآن رو واست میخونم و خیلی هم علاقه داری و گوش میدی و ازم تکرار میخوای.الان هم یاد گرفتی با مداد شمعی نقاشی کنی ...
8 تير 1392

همسر و پدر مهربان روزت مبارک

همسر عزیزم! نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را، نمی دانم که حس کردی سکوتم را ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم. وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم. عزیزم همیشه عشق من هستی و خواهی بود. روزت مبارک                                 پدر خوب من ای فدای روی همچون ماه تو گشته ام من واله و شیدای تو تکیه گاه من تویی هان ای پدر ای پدر کی میشوم همتای تو؟ گر تو می بینی که شعری گفته ام دوست دارم پا گذارم جا...
3 خرداد 1392

درد و دل مادرانه

                                                                                      سلام نازنین مامان و بابا.الان که دارم این پست رو واست میزارم تو و بابا جونی خوابیدید.ناز پسرم الان دقیقا ٤ روزه که شیر گرفتمت. هم خوشحالم...
3 خرداد 1392

گل پسرم دو ساله شد

سلام یه هورای بزرگ هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تولد تولد تولدت مبارک.ایلیای عزیزم تمام آرزوی من و بابات اینه که صد ساله بشی.امروز تولد دو سالگیته.دو سال گذشت به سرعت و تو هر روز جلوی چشممون بزرگ میشی و قد میکشی و ما واسه هر لحظه اش از خدا تشکر میکنیم به خاطر این نفسی که زندگیمون رو با اومدنش شیرین و شیرین تر کرد موش موشکم نازنینم هر چقدر بهت بگم دوستت داریم خیلی کمه. پ.ن  : نازنینم امسال نتونستیم واست تولد بگیریم چون یه اتفاقی افتاد.به خاطر من و دایی شاهرخ چون هر دو تامون پاهامون آسیب دیده.دایی کف پاش رو به خاطر عفونت که شیشه زیر پاش رفته بود جراحی کرده بود و خودمم رو بالکن پام لیز خورد و افتادم ...
1 خرداد 1392

ما رفتیم سفر

سلام عشقم.سلام زندگیم سلام نفسم .میبینی مامان چقدر تنبل شده که دیر به دیر میاد وبت .دست خودم نیست تو الان بیشتر به من احتیاج داری و ماشالله اکتیو هم تشریف داری و من همش مشغول تو و خونه و آماده کردن غذا واسه کارگرهای خونمون هستم.به هر حال از این مدت بگم که هفته ی گذشته من و تو باباییی رفتیم سفر.یه هفته رفتیم چادگان که یک دهکده ی تفریحی زاینده رود بود و دایی آرمان و زنش هم از اصفهان دو روز اومدن اونجا بیش تو که واقعا بهمون خیلی خوش گذشت.جای با صفا و آب و هوای خوبی داشت اینقدر اونجا شیطونی میکردی که به زور شبها میخوابوندیمت.اونجا کلی تفریح کردیم رفتیم قایق سواری و پارک بادی و فوتبال و خیلی خوش گذروندیم.اگه وقت کنم چند تا عکس میزارم توی وب...
26 ارديبهشت 1392

عید اومده مبارکه

                سلاممممممممممممممممممممممممممممممممم پسر قشنگم بعد از یه غیبت نسبتا طولانی امروز اومدم که خاطرات این مدت رو واست ثبت کنم.اول اینکه مامانی جون خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشحالم دومین عیدی هست که با ما سر سفره ی هفت سین نشستی.دوم اینکه روز اول عید  مراسم عقد دایی آرمان هم بود  و ما هم خیلی سرمون شلوغ بود.یه هفته قبلش دایی و خونواده ی همسرش از اصفهان اومدن و ما همه مشغول خرید کردن و تفریح و خوشگذرونی بودیم ولی آخرش به مامانت زهر شد.بماند پسرم اینجا دفتر خاطرات تو هستش نمیخوام با ناراحتی خودم این خاطرات بد واس...
16 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد