ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

ایلیا نفس

یه وقتایی ......

                  سلام پسر خوشمل مامان و بابایی.سلام کوچمولو.فدات بشه مامانی نمیدونی چقدر هر روز دوست دارم بخولمت. هی شیرین و شیرینتر میشی گل پسرم قند عسلم.یه هفتس بارون و برف خوبی میاد ولی دو روزه هوا طوفانی شده و ما هم از خونه بیرون نرفتیم.اینقدر توی خونه ایم عادت کردیم.اگه این حساسیت لعنتی بزاره زندگیمون رو میکنیم.هیچ جا واست امنیت نداره.عیب نداره مامانی امیدوارم هر چی بزرگتر بشی از دست این حساسیتها راحت بشی و برطرف بشه.آخه وقتی که این تاولها میزنن بیرون از شیطونی میوفتی و همش غر میزنی به خاطر خارش بدی که تاولها دارن. ماشالله اینقدر شیطون و اکتیو ه...
22 آذر 1392

این روزای تو......

        سلام گل پسرم. ببخش اینقدر دیر دیر  میام وبت.شرمندهههههههههههههه.....راستش این مدت همش گرفتار این سرماخوردگی ت و بودیم هنوز هم خوب نشدی الان سری دوم داروهات هستش که استفاده میکنی و هنوز خوب نشدی اصلا هم نمیبرمت بیرون که بگم از کسی سرما خوردی یا هوای بیرون بهت زده.لطفا لطفا خوب بشو.امشب بابایی یه قطار واست خرید تو هم نذاشتی 1 ساعت ازش بگذره دل و روده اش رو بهم ریختی رفت پی کارش.بابات هم کلی ناراحت شد که به همین راحتی زدی کادوش رو خراب کردی که این هم از خصوصیات بارز تو هستش تا یه چیزی واست میخریم مهندس بازیت گل میکنه و دل و روده اش رو در میاری.خوب چکارت کنیم درست بشو نیستی که نیستی.مدتیه عادت کر...
4 آذر 1392

هر لحظه از وجودت......

                                    گگگگگگگگگگگگگگگگگگل پسرم/تاججججججججججججججججججججج سرم/سلاممممممممممممممممم..به قول بعضی ها عجب دیونه ایم واسه خودم. .....پسر خوشگلم چند روزه امانم رو بریدی از بس تب داشتی و بی حال میشدی.امروز رفتیم دکتر که علت این تب رو از دکترت جویا بشیم.دکتره تا چشمش به تو افتاد گفتش این کوچولو مریضه؟؟؟؟ حسابی من و بابات ضایع شدیم اینقدر که تو ورجه وورجه میکردی و صندلی اتاقش رو حمل و نقل کردی تازه منشیه میگفت تو پسری یا دختر.شرمندم مامانی که جنسیتت رو زی...
22 آبان 1392

پاییز هزار رنگ.......

         حکومت خدا رو وقتی در روی زمین باور میکنیم که پاییز هزار رنگش که نشان از قدرت اوست زیباییش را به رخ میکشد.دلم چه تنگ میشود وقتی میایی...........وقتی که مهمان دلمی تا آخرین زردی زیبایت در میان برگ های زرد تاب مي خورم تاب مي خورم مي روم به سوي مهر مي روم به سوي ماه در كجا به دست كيست بند گاهواره ام ؟ برگهاي زرد برگهاي زرد روي راهي از ازل كشيده تا ابد مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند در نگاهشان چگونه بنگرم چگونه ننگرم ؟ از ميانشان چگونه بگذرم چگونه نگذرم ؟ بسته راه...
4 آبان 1392

عید قربان

عید قربان مبارک .سلام نفسم خیلی زودتر میخواستم بیام توی وبلاگت ولی متاسفانه مشغول پرستاری شمام مثل همیشه .خیر سرم امسال اولین سالی بود که برای عید قربان به منزل پدربزرگت ( بابا احمد) رفتیم .همه چی خوب بود و عموی بزرگت یه گوسفند قربانی کرده بود.روز خوبی رو داشتیم و آخر وقت هم عمو حسن موهات رو کوتاه کرد توی آرایشگاه خودش خیلی ناز شدی.ولی شب که برگشتیم حسابی حالمون گرفت تمام روی پاهات تاول و نیش حشره داشت.ایندفعه خیلی سریع عمل کرده بود به چند ساعت نکشید تاولها خودشون رو نشون دادند.جای دو تاش خیلی بده و اشکت رو در میاره یکیش پشت پا و یکیش هم زیر انگشت بزرگته.نفسم الهی بمیرم کاش نمیبردمت همش به خاطر اصرار بابات بود وگرنه من میدونستم با اون همه...
30 مهر 1392

تابستون...

تابستون گرم هم رفت و یه عالمه خاطره ی تلخ و شیرین رو واسمون ثبت کرد.وروجک منم بزرگتر شده و قد کشیده.عزیز دلم سلام الان که دارم این پست رو واست میزارم با دایی و زن داییت رفتی ددر ددور.یعنی دور زدن با ماشین و به قول خودت اس اس کردن.یه پا شیطونی واسه خودت .هفته ی قبل رفتیم عروسی یکی از دوستای بابا رضا خیلی بهت خوش گذشت و تا تونستی با یه دستمال واسه خودت رقص میکردی و مثل آدم بزرگا تا میتونست ی از ته دل جیغ میزدی و جو گیر شده بودی.بابا جون هم با نزدیک شدن به حال و هوای پاییز دوباره کار ساختمون رو شروع کرده و مشغول دیوار خونمون هستیم .و ایشالله این مرحله هم تا دو روز دیگه تموم میشه .دیگه از تو بگم که هر روز شیرین تر و ناز تر حرف میزنی و اصطلاحات ...
28 شهريور 1392

بی تو هرگز......

سلام عشق مامانی و بابایی سلام وروجکم همه ی نفسم.کلا عاشق قربون صدقه رفتنتم اما اینم بگم بابایی جای خودش رو داره یه وقت حسودی نکنه .با اینکه این وبلاگ رو من وبابایی با هم درستش کردیم بعضی وقتها یادم میره از بابایی واست بگم بابا جونش معذرت گلم.الانم با بابایی رفتید باغ یکی از همکارا و دارید ذرت نوش جونتون میکنید مجلسشون مردونه بوده و خانما رو نبردن بی معرفتها.منم ذرت میخوام ههههههههههه .از خودم بگم که این مدت کارم شده کتاب خوندن و رمان خوندم تا ساعتها واسه خودم میشینم و میرم تو دل کتابه .کلا دیگه هیچی تو مخم نیست و غم غصه ی دنیا تو دلم شوت شده.از وروجکیات بگم که اینقدر خوب حرف میزنی و کلمه ها رو و جمله بندیهات خیلی خوب ادا میکنی که بابا...
5 شهريور 1392

تراشه های الماس

                                      سلام گلم.نمیدونم چرا تازگیها این کامپیوتر و لب تاب با من سر دشمنی دارن هر چی مینویسم میزنن میپرونن.این دفعه داشتم از موفقیتت مینوشتم که بدون هیچ گونه فشار آموزشی و کاملا با میل و رغبت خودت تونستی مرحله ی اول تراشه های الماس رو  پشت سر بزاری و کتاب اولش رو خودت میشینی و میخونی.ما سال گذشته واست سفارش دادیم ولی خودم صلاح در این دونستم که بعد از دو سالگی شروع به تمرین کنیم چون نمیخواستم واست فشار بیاد چون توی اوج شیطون...
15 مرداد 1392

یه حادثه ی بد....

سلام گل پسر مامانی.قبلا گفتم از اینکه توی این وبت از ناراحتی و غصه چیزی بنویسم متنفرم.هفته ی قبل داشتم از بلای 10 روزه ی ویروس جدید اسهال و استفراغ  که دامنگیرت شد مینوشتم که کامپیوتر هم از درد و غصه ی من فیوزش پرید و من نتونستم اون طومار غم رو واست  ثبت کنم.از دیروز بگم که وقتی بابایی ساعت 5 و نیم از سر کار اومد تو هنوز چرت نیم روزیت رو نزده بودی و شیطونی میکردی.از خوشحالی اینکه بابا از سر کار اومد توی تخت خوابت کنار دست من و بابایی شروع کردی بالا و پایین پریدن که در یه لحظه  با شدت افتادی روی لبه ی تخت و سرت خورد بهش که متاسفانه ابروی سمت راستت شکست و فوری بردیمت بیمارستان و گفتند باید بخیه اش کنیم خیلی عمیقه هر کار میکردیم...
6 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد