یه حادثه ی بد....
سلام گل پسر مامانی.قبلا گفتم از اینکه توی این وبت از ناراحتی و غصه چیزی بنویسم متنفرم.هفته ی قبل داشتم از بلای 10 روزه ی ویروس جدید اسهال و استفراغ که دامنگیرت شد مینوشتم که کامپیوتر هم از درد و غصه ی من فیوزش پرید و من نتونستم اون طومار غم رو واست ثبت کنم.از دیروز بگم که وقتی بابایی ساعت 5 و نیم از سر کار اومد تو هنوز چرت نیم روزیت رو نزده بودی و شیطونی میکردی.از خوشحالی اینکه بابا از سر کار اومد توی تخت خوابت کنار دست من و بابایی شروع کردی بالا و پایین پریدن که در یه لحظه با شدت افتادی روی لبه ی تخت و سرت خورد بهش که متاسفانه ابروی سمت راستت شکست و فوری بردیمت بیمارستان و گفتند باید بخیه اش کنیم خیلی عمیقه هر کار میکردیم خونش بند نیومد و بالاخره یه جراح خوب پیدا کردیم و ابروی کوچولوت رو بخیه زدیم.اون لحظه داشتیم میمردیم جلوی دست دکتر چه تقلایی میکردی و ما به زور گرفته بودیمت.اون لحظه خیلی حالم بد بود و با اینکه روزه بودم داشتم از هوش میرفتم.شب موقع خواب خیلی بی تاب بودی و همش درد داشتی قربون اون سر کوچولوت برم که تحمل این درد رو نداشت.عشقم نفسم زندگیم نمیدونی من و بابایی چقدر مواظب تو میوه ی زندگیمون هستیم از بابام اینا بگم که وقتی شنیدن بدوبدو اومدن دیدنت و کلی از ما ناراحت بودن که چرا مواظبت نبودیم .البته بابایی میگفت من چند شب پیش خواب دیده بود م که این بلا سرت میاد و با کلی نظارت ما باز هم این بلا سرت اومد.دوستت داریم و عاشقتیم.