درد و دل مادرانه
سلام نازنین مامان و بابا.الان که دارم این پست رو واست میزارم تو و بابا جونی خوابیدید.ناز پسرم الان دقیقا ٤ روزه که شیر گرفتمت.هم خوشحالم واست و هم ناراحت.خوشحالیم از اینه که بالاخره غذا خوردنت خوب شده و دیگه خودت میای میگی چی بهت بدم و سر سفره با ما میشینی.قبلا تا دو قاشق غذا دهنت میزاشتم باید تمام خونه رو دور میزدیم و به التماس چیزی میخوردی.بالاخره منم وظیفه ی اصلی مادری رو واست به جا آوردم و دو سال کامل بهت شیر دادم.البته کنار اینکه هم تو اذیت میشدی و هم من ولی الان که از شیر گرفتمت خودم احساس دلتنگی واست میکنم وقتی میای بغلم و ازم شیر میخوای و آروم خوابت میبره احساس عذاب وجدان دارم .نکنه زوده که دیگه شیر نمیخوری و آماده نباشی؟نمیدونم دو دلی اعصاب واسم نذاشته.یعنی کار درستی کردم؟خدایا خودت بهم کمک کن انگار روحم رو ازم دور کرده باشن.ولی توی قرآن دو سال کامل واسه شیر دادن به بچه تاکید شده و میگن از لحاظ روانشناسی بچه ها احساس استقلال رو از دو سالگی به بعد بیشتر پیدا میکنن.شاید درست باشه چون توی این چند روزه وابستگیت به من کم شده و بیشتر وقتت رو با دایی و مادر و پدر بزرگت میگذرونی.و یا چند ساعت میری سر زمین و اونجا بیش بابا رضا بازی میکنی.قبل از این ٥ دقیقه هم بدون من طاقت نمی آوردی. فدات بشم امروز تونستم بعد از مدتها کمی به خودم برسم یعنی کتاب خوندم و استراحت کردم و ماسک گذاشتم.خوشحالم که دیگه بی دردسر میخوابی و داری مرد میشی فدات بشم.قربون اون چشمای نازت بشم وروجک بابا و مامانی.ورودت رو به مرحله ی جدیدی از زندگیت تبریک میگم.من رو ببخش قند عسلم.بووووووووووووووووووووووووووووووس واسه نازدونه ی من