خاطرات روزهای اول تولد
قند عسلم وقتی که از بیمارستان بردیمت خونه حال و هوای وصف ناپذیری بود.تو در آغوش من؛هوای ابری بهاری؛نم نم بارون؛بوی خوشی که از تو به استشمام میرسید؛صدای کودکی آشنا از جنس فرشته؛صدای شادی و هیاهو و خوشحالی از اومدن یه کوچووی زیبا به خونواده
قند و نباتم تو اولین نوه در خونواده ی مادری هستی و ١٤ مین نوه در خونواده ی پدریت .
بوی خوش تو که تمام خونه به مشام میرسید.آخه واقعا بوی نوزادایی که تازه به دنیا میان از همه ی عطرای گرون قیمت هم خوشبو تر و با ارزشتر هستش. دل همه ما رو پر از شعف و شادمانی کرده بودی گل پسرم.من و تو ٤٠ روز خونه ی بابا عباس بودیم و مامانی زهرا ازمون مواظبت میکرد.وقتی که سه روزت بود متوجه شدیم که زردی یا همون یرقان داشتی.به اصرار بابایی بردیمت بیمارستان بستریت کردیم.سه روز سخت و بدی رو با هم تحمل کردیم.طی اون سه روز اینقدر ازت خون گرفتن که وقتی مرخص شدی دیگه خونی واسه ی آزمایش نداشتی.من که کارم شده بود گریه کردن چون نمیتونستم شاهد خون گرفتنت و شنیدن صدای عزیزت که مدام گریه میکردی باشم....
و دست آخر با یکی از پرستارها که نمیذاشتن بغلت کنم و آرومت کنم دعوام شد.آخه اجازه نمیدادن تو رو از توی اون دستگاهاشون که نور و گرما داشت بیرون بیارم و حتی بهت شیر بدم تنها باید با سرنگ و شیشه بهت شیر میدادم تو هم نمیخوردی آخه از شانس بدت دچار کولیک شده بودی و بد جور شکمت درد میکرد و با داد و گریه خوابت میبرد.اینقدر حال مامانی بد بود که با دیدن تو در اون وضعیت بدتر هم میشد آخرش به زور بعد سه روز طاقت نیاوردم که تو رو توی اون وضعیت ببینم و اومدیم خونه.و خودم با مامانی زهرا با آرامش بیشتر بهت رسیدگی کردیم و زردیت برطرف شد.کوچولی نازم اتفاقای زیادی اونجا واسه ی مامان افتاد وخاطره های بدی توی دلم حک شده که فکر نمیکنم هیچوقت از یادم بره.دیدن کلی بچه سه روزه تا چند ماهه که به دلایل مختلفی اونجا بستری بودن.همش خدا رو شکر میکردم که تو فقط بخاطر زردی اونجا بودی واقعا مادرا دل بزرگی دارن که بالای سر بچه هاشون تا چند ماه توی بیمارستان میمونن و شاهد دردکشیدن بچه هاشون هستن.اینقدر که من غصه میخوردم بخاطر تو مامانای او کوچولوهای دیگه منو دلداری میدادن .از همین جا واسه ی همه ی کوچولوها دعا میکنم که همیشه سالم و تندرست باشن آخه اونا هیچ گناهی ندارن.یه چیز دیگه ای که مامانی رو داغون کرد مرگ یکی از کوچولوها بود که هنوز هم صدای ناله ی مادرش توی گوشمه.نازنینم نمیخوام با این خاطرات بد ناراحتت کنم.اما این خاطرها جزئی از ایامی هستن که من و تو با هم سپری کردیم.دوستت دارم همه ی زندگیم خیلی خیلی دوستت دارم.از خدا بخاطر همه چیز متشکرم مخصوصا این شاخه نباتی که به ما داد.